ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مدت ها بود که گنجشک به خدا هیچ سخنی نمی گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و .. |
وقتی کتاب ها روی قفسه خاک می خورند
از کتاب خواندن بیزار بود. هر وقت پدرش او را
تنبیه می کرد مجبورش می کرد تا به اتاقش برود و مطالعه کند. از دیدن تلویزیون و هر
نوع تفریح دیگر هم محروم می شد. او هم طبق عادت به اتاقش می رفت و در گوشه ای کز
می کرد و کتاب را سر وته می گرفت تا اگر پدر به سراغش آمد مطمئن شود که او در حال
مطالعه است.
راه رفتن را بیاموز و پس از آن دویدن را و از پس آن پرواز را
به راه رفتن نیاز داری تا هر روز از خود تا خدا گام برداری
دویدن و رسیدن به خدا بهتر از گام برداشتن است
و پرواز را نیاز داری تا روزی به سوی خدا پرواز کنی.