کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

کــــافــــه حـســـــــابداران

بســــم الـلــــه الـرحــمن الـرحیــــــــــــــــــــمـــ.......... . . .

این همه بی نماز هست !

می خواست برگرده جبهه ، بهش گفتم: پسرم ! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی ، بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...

... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم ، دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت :  این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

دیگه حرفی برا گفتن نداشتم . خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.

آنکه بی باده کند جان مرا مست...

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟ / وانکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

 وانکه سوگند خورم جز بسر او نخورم / وانکه سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟

 وانکه جانها بسحر نعره زنانند ازو / وانکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

 جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟! / این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست؟

 غمزۀ چشم بهانه ست و زان سو هوسیست / وانکه او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟

 پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود / وانکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

 عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد / وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

هوای گریه. . .

دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟

کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم ،
که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من .
 
نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من نیز،
چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من .
  


ز من هر آنکه او دور، چودل به سینه نزدیک ؛
به من هر آنکه نزدیک ، ازو جدا، جدا ، من !


نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا ، من . 


ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گو یدم به پاسخ ، که زنده ام چرا من ؟

ستاره ها نهفتم ، در آسمان ابری ــ
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ...